۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

نانسی پارسی پناهجو در کشور سوریه:آی مردم ، من از دریا صدایتان می زنم که دارم غرق می شوم...شما در ساحل برایم دست تکان می دهید...

به دست انجمن حمایت از پناهجویان‏ در در تاریخ پنج‌شنبه, آوریل 28, 2011‏ و ساعت 08:55 قبل از ظهر‏‏


   پیام تازه
 با عرض سلام خدمت شما گرامیان و سپاس از همدردیتان


چه بر سر ما می آید آیا با این وضعیت که تمام کشور ها اتباع خود را به آرامی خارج کرده و میکنند سازمان با ما ، ما که هنوز در پی جواب قبولی هستیم .......................
 پیش از این مطلب، نوشته ای از نانسی پارسی پناهجو در کشور سوریه تحت عنوان؛ بسان گدایانی می مانیم که همسایه ها یاری کنند تا تره ای ناقابل قاتق نان بی قوتمان شود....در تارنمای انجمن حمایت از پناهجویان ایرانی_ترکیه (نوشهیر) درج و انعکاس دادیم... نانسی پارسی از پناهجویان ایرانی در کشور بحران زده سوریه است... کشوری که این روزها قتل گاه آزادی خواهانش شده و سینه های فراخ جوانان دگر اندیش اش هدف و آماج گلوله های خشم و بی عدالتی قرار می گیرد... تصاویر و ویدئوهایی بسیار تکان دهنده ای که با شرایط سخت و رعب و وحشت توسط همین فرزندان سوری ضبط و در اوج پایین بودن سرعت اینترنت با هزار بیم و استرس در اختیار رسانه ها قرار گرفته تا به اهل قلم و تفکر و اندیشه بیان دارند که سوریه دستخوش تحولات عظیمی شده است و نمی توان چنین شرایطی را نادیده گرفت... در این اوضاع نابسامان کشور سوریه پناهجویانی از ایران و افغانستان و عراق و ... به سازمان کمیساریای عالی پناهندگان/دفتر دمشق پناه برده اند... ایمن گاهی ناامن که هر لحظه ممکن است فجایع غیرقابل جبرانی همچون کمیساریای عالی پناهندگان دفتر کابل رخ دهد ... پیش از آن که چنین فجایعی تکرار شود بایستی چاره ای اندیشید و برای پناهجویان ایرانی-افغانی-غراقی و... راه حلی فراهم آورد... پس قبل از دیر شدن اطلاع رسانی کنید...

با عرض سلام خدمت شما گرامیان و سپاس از همدردیتان

اینجا حریم خانه ها زنجیر دارد ، رهگذر
قفل خموشی بر لب تصویر دارد رهگذر
دیگر کسی همسایه با سار کنار باغ نیست
مهر و محبت شاعری دلگیر دارد ، رهگذر
با یک سلام ساده ام ایجاد مشکل میکنی
روزی که حرف آخرش تحقیر دارد رهگذر
هر شاخه در فکر خود و افکار در بیراهه ها
سیب درخت زندگی تکفیر دارد رهگذر
در دستها مان قاصدک دیگر ندارد آرزو
لبخند ها هم اندکی تعبیر دارد رهگذر
گر بال قمری بشکند در کو چه احساسمان
دست نوازشگر باز تاخیر دارد ،رهگذر
حرف حدیث مهر نیست در شعر پر تیتراژمان
شاید که ممنوعیت تحریر دارد رهگذر
بیمار شد این دل ولی نومید استعلاج نیست
روز دگر شاید کمی اکسیر دارد رهگذر
فردا که اوج آسمان باز و کبوتر باهمند
هم وسعت دریاچه ها تقدیر دارد ،رهگذر
سلام ، هرچند با یک سلام ساده ام ایجاد مشکل میکنی ...
شعر را خواندم دیدم وصل حالمان است مایی که در اینجا به پناه آمده ایم ( آی آدمها : سلام ) من هنوز از دریا صدایتان میزنم و شما در ساحل برایم دست تکان میدهید... آی آدمها صدای مرا قبلا شنیده اید این بار مینویسم برای فرزانه ام ، که نتوانستم ام هیچ گاه با او رو راست باشم، از دلم بگویم :
فرزانه عزیزم یادت هست دیروز ، با هم بودیم از آن کوچه گذشتیم نه رمیدیم نه گسستیم
یادت هست که چگونه کودکان سوری ما را به جرم ایرانی بودن سنگ زدند فرزانه عزیزم خودم را نمی گویم اما دلم برای تو و دوستانت که اینقدر از انسانیت و بشریت دفاع میکردید ، نه این که سوخته باشد ، آتش گرفت .
فرزانه عزیزم دیده ام و می دانم پر طاقتی اما من چه کنم که از طاقت تو تاب نیارم فرزانه عزیزم به تو مینویسم و تمام فرزانه ها میدانید از چه به شما سنگ میزنند به جرم فرزانگی که همین جرم بزرگیست در دنیای
نادانان
فرزانه ها را نمی خواهندو سنگ میزنند و دشنام میدهند فرزانه عزیزم دیروز اشک ریختم مرا ببخش تو به من گفته بودی :
تو نازک طبعی و طاقت نیاری گرانی های مشتی دلق پوشان
هر شب تو را اجبار میکنم برایم فال حافظ بگیری
نیتم اشتباه بوده مرا ببخش که قبله ام را نیز گم کرده ام
هر شب به این می اندیشم که آیا سازمان جواب قبولیمان را میدهد
چه بر سر ما می آید آیا با این وضعیت که تمام کشور ها اتباع خود را به آرامی خارج کرده و میکنند سازمان با ما ، ما که هنوز در پی جواب قبولی هستیم ....................... فرزانه عزیزم مرا ببخش ببخش که تو در جواب فالم به من میگوی
گفتا تو قبول کن و هرچه باداباد
فرزانه ی من این است که میگویم به حق فرزانه ای و ما هنوز اندر خم کوچه
فرزانه جان همان روزها که آزمایش میکردی که این باران غیر طبیعی است که مقدارهای شیمیایی آن را یک به یک برایم توضیح میدادی و میگفتی وزن باران چه سنگین شده و من به وزن کردن بارانها به دست میخندیدم باید میدانستم که باران های زیادی در پیش است همان روز باید میدانستم که جرم است و گناه وزن کردن باران
و چه نادان بود ، من نمی دانستم هیچ کس نیز نگفت
من نمیدانستم که باید از دیدگانم باران ببارد نه اینکه بخندم و برای همکلاسهایم نیز بگویم که چه بیکارند این مهندسها وای
فرزانه عزیزم آن روز خندیدم که امروز باران سنگ ، باران حرفهای رکیک مردان سوریه و باران فقر و بدبختی به رویم میبارد .
فرزانه عزیزم فرزانگیت به پای من سوخت من را ببخش فرزانه عزیزم هیچ کدام از اینها را نه من به وکیل گفتم و نه تو که نمیداند باران چه دلیلی است برای آوارگی که نمی فهمد که باران میتواند بخشکاند گیاهان که باران گاه حتی کشنده است .
فرزانه عزیزم حالا تو بگو با این شرایط از من میخواهی برایت از شرایط وکلا بنویسم ، وکیلی که حتی نمیداند باران در ایران چند گونه است وکیلی که حتی نمیداند در ایران بارانها چه مسمومند
و هنوز نمیداند آدمی که به جسمش هم تجاوز میشود آدمی که اختیار جسم خود را ندارد دیگر نیست، مرده
بلی... من مُردم ...فرزانه عزیزم من همان روز که فهمیدم جسمم هم با من نیست... مُردم... فرزانه عزیزم نمیدانی چه درد آور است و نمی خواهم که هیچ وقت بدانی که برای تو بود که به سازمان ملل پناه بردم چون نمی خواستم کاری که با جسم من کردند با تو نیز همان شود... فرزانه عزیزم ای کاش وکیلم یک مرد بود تا اینقدر دلم آتش نمی گرفت.. باورت میشود اگر بگویم وکیلم هم سن وسال من بود ولی زمانی که از من را جع به جسم گروگان گرفته شده ام میپرسد چه سرد نگاهم میکرد و چه بی روح خیلی برایش طبیعی بود انگار نمی دانست وقتی یک جسم را میربایند باید چه کند باید از روحم دفاع میکرد تا همه بدانند که جسمم گم شده من از او خواستم به من این فرصت رابدهد تا بتوانم به مردم دنیا بگویم کسانی هستند که جسم مردان وزنان ایرانی را میدزدند... فرزانه عزیزم به کجا باید پناه میبردم وقتی وکیلم از من خواست با جزییات بگویم چگونه به جسمم تجاوز کرده اند و بعد از آن میدانی وکیلم چه میپرسد :
وکیل : جنگ ایران و عراق کی تمام شده و من که اصلا با جنگ میانه ی خوشی ندارم و هر نوعش که باشد مخالفم یادم نمی آید باورت میشود ؛منی که یک زمان عاشق تاریخ بودم منی که 8 سال جنگ را پدرم هر روز گزارش میکرد ، من با جنگ مخالفم آری مخالفم برای همین یادم نیست چون جنگ پدر را از من گرفت و الان نه پدر دارم نه رویی که به هم وطنان نگاه کنم فرزانه عزیزم هیچ کس نمی داند که ما خودمان درس خواندیم به دانشگاه رفتیم هیچ کس نمیداند که ما هم از دیدن پدر محروم بودیم و هیچ کس این را نمیداند که به جرم دانسته های چقدر ما را چوب زدنند ...به جرم همان ماموریتهایی که قرار بود سرزمینمان را نجات دهد من و تو را چوب سیاسی زدند و به همان جرم مادرمان مجبور شد از پدر به صورت غیابی جدا شود وعزیزم یادت هست به همان جرم بود که پدرمان بعد از جنگ مفقود شد و به همان جرم ها من و تو مجازات شدیم و برای تو کمیته عقیدتی تشکیل شد و برای من هم پرونده مفسد فی الارض راتشکیل دادند و بدنم را که مورد تجاوز قرار دادند از من فیلم گرفتند تا پرونده ام صددر صد واقیعت باشد که دیگر بعضی وقتها رویم نمی شود به صورت مردم نگاه کنم ، احساس میکنم مانند بازیگران معروف شده ام و همیشه روی فرش قرمز حرکت میکنم
فرزانه عزیزم ببخشید که این حرفهای مهم را تا به حال برایت نگفته بودم اما دلم برای دل کوچکت همیشه نگران است فرزانه عزیزم دوستت دارم آبجی ریحانه

چه بر سر ما می آید آیا با این وضعیت که تمام کشور ها اتباع خود را به آرامی خارج کرده و میکنند سازمان با ما

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر