۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

هوا گرگ و میش بود...سرد؛ نه به سردی نگاه وکیلم... ساعت هشت صبح به وقت آنکارا... جلوی دفتر کمیساریای عالی پناهندگان

به دست انجمن حمایت از پناهجویان‏ در در تاریخ سه‌شنبه, می 03, 2011‏ و ساعت 10:28 بعد از ظهر‏‏




هوا گرگ و میش بود...سرد؛ نه به سردی نگاه وکیلم... ساعت هشت صبح به وقت آنکارا... جلوی دفتر کمیساریای عالی پناهندگان...

.

خیابانی بی سر و ته با عبور و مرور عابرانی کیف بدست که به سرعت از کنارت رد می شدند. سمت راست ساختمانی حفاظ شده از میله و آهن توجه ات را جلب می کند... با خود می اندیشی اینجاست...



نه امکان نداره...
شاید زندانه...شاید هم نه...
سرمای هوا و بی قراری بچه کلافه ات کرده، نگاهت را می چرخانی، زنی حامله و بچه  به بغل و سیاه پوش تو را نگاه می کند یا نه زٌل زده به تو ؛ بی گمان عمق نگاهش من نیستم، در تیررس نگاهش قرار گرفتم وگرنه به درون این دژ با چهار لایه کشیده از حفاظ می اندیشد... نگاهت به نگاهش گره می خورد، بی پناهی رو می توانی از عمق نگاهش صید کنی، ترس و هراس...زهر نگاهش تلخ کامم کرد، تلخی که پک سیگار هم نمی تواند مرهمی برایش باشد...
آن سوتر زنان و مردان... افغانی، سومالی، عراقی، پاکستانی... حضور کودکان بیشتر آزارم می داد، بچه ها از سرما می لرزیدند، در لابلای جمعیت جایی پیدا می کنند که گرم شوند، می خزند و به پر و پای پدر زخمی و مادر نگران می پیچند.
سردی شاید نه از سرما باشد، ترس، بلاتکلیفی، بی هویتی، آوارگی...لرز بدنم از همینه، طبیب به حال خویشم...به زور کبریت را گیراندم تا سیگار دومی رو روشن کنم، مگر بچه می زاره... نکن، نرو، دست نزن، اذیت نکن، بشین،...بشین... کجا بشینه، جایی برای نشستن مگر هست؟...کبریت رو انداختم ته کیفم و نگاهی گیراندم به.کیوسک نگهبانی ...
زنی اسلاو تیماردار مرد نگهبان هرزه بود...قهقه های حشری و بلندش آزارت می دهد...به ته خیابان چشم می دوزی، به دور دست ها، آنجا که شقایق های وحشی قندیل را با شبنم و باران آذین بسته اند...قهقه قهقه قهقه... تکاپوی کیوسک نگهبانی از قندیل به سوی خود می خواند، عشق فروش هرزه اسلاو سیگار تعارف می کند...نه به من، به مرد چاق که هن هن نفس اش، نفس ات رو بند می آورد...چایی، قهوه...
باز هم بچه، نکن...دست نزن...نرو..وایسا
زنی حامله گشاد گشاد به سمت ساختمان قدم برمی داشت، همراهش مردی عصا به بغل یدکش می کرد... خستگی راه و نخوابی و آزار کودک همراهت که به رویایی، ره ناهموار رو بسان گربه ای به دندان کشیدی، نه توانی برایت گذاشته که کلامی بگویی و نه جانی مانده که بایستی...چقدر دلم می خواد دراز بکشم...درد کمر و زانو امان را ازم برید بسان حاکمان دیارم که از امانم بریدم...
به صف شدیم تا وارد شویم، شماره پرونده به دست راست و بچه بی قرار به دست چب... از حفاظ های امنیتی گذشتیم...چه تصور می کردم، مکانی دنج و آرام با موزیک ملایم و یک استکان چایی و جایی نرم برای نشستن...خوشم می آد که دفتر کمیساریای عالی برای غافل گیر کردن ات هر دفعه ورقی رو می کنه...دو پله به سمت زیر زمین...هفت پله بایستی پایین بری...زیرزمین...زیرزمین...زیرزمین... پنجره اتاق را چنان حفاظ توری کشیدن که گشاده دستی پرتوی آفتاب رو هم به سختی می توانی بپذیری، چه برسه این که پرونده ات را بپذیرن... کاناپه ای چهار نفره(قهوه ای-سورمه ای) شاید پیشتر رنگ و لعابی سرخ داشته، به سرخی ماتیک زن عراقی که ناشیانه لبان افسوس گویش را رنگ آمیزی کرده و یا به سرخی نوشته ای که دیوار بی روح رو با دو خط معنا بخشیده...« کودکی خواهم داشت درست نه ماه دیگر، با شناسنامه ای نامعتبر، نگرانی از برای چیست؟ رایگان ترین شیرخشک ها رو یو ان به وی خواهد داد»...
صندلی های پلاستیکی با پایه های شکسته؛ بسان پای شکسته مرد افغان که حین عبور از مرز پایش را به جای گذاشته بود. نمی توانی روی این صندلی ها جا خوش کنی. لق لق کنان، همچون گردن زن سومالی و دست های لرزانش که شویش با چماق بر گرده اش کوبیده بود. نامیزان و بی تعادل چون کودکان گرسنه پاکستانی که از فرط گرسنگی و بی خوابی هر لحظه چشمشان سیاهی می رفت و بیهوده تلاش می کردند که خود را سراپای نگه دارند...بزرگ مردانی کوچک که کودکی را با خشم و خشونت آموختند، هفت تیر اسباب بازیشان بود و نارنجک سنگ بازی یه قٌل دو قٌل...
تلویزیونی که روشن بود، هیچ کدام نمی فهمیدیم چه می گوید،...کُرد و افغانی، فارس و عرب بودیم که در هم می لولیدیم با صدای گوینده اخبار چه می فهمیدیم که چه می گوید. نیازی هم برای دانستن اش نبود ...ترکی...ترکی...ترکی...ترکی..مرحبا، گارداش، پ کا کا، پلیس، ترکی...ترکی... ترکی....
بی قراری بچه کلافه ام کرده بود. طفلی او هم کلافه شده بود. با اسباب بازی های شکسته اتاق سرگرمش می کنم. حتمن این تاب شکسته روزی جانی داشته و کودکی چون کودک مرا رام کرده، یک سُرسره کوچک هست و چند ماشین شکسته و بی چرخ و دنده همچون پناهجویان، که نه چرخ زندگی شان می چرخید و نه امیدی داشتند برای چرخاندن این چرخ گردون...
مگر می شود کودکی بیمار و درخود مانده را با شکمی گرسنه و بی خواب رام کرد...کودکی که هرم گرمای جمعیت آزارش می داد و قیافه های ناآشنا ترس و توهم اش را بیشتر می کرد. چهره های عبوس و گرفته که غبار رنج و گرسنگی و جنگ را از هزار شیار و چین و چروک صورتشان می شد، دید و شُمرد...سالهای پناهجویی و انتظار؛ همه را به ددمنشی و ددخویی کشانده بود...سالهای بی پناهی و بی پولی...آن روز گرسنگی و خستگی راه هم مزید به علت شده بود که دندان به هم بکشیم. نه از تبسم خبری هست و نه از لبخند، هر آنچه برای زن و مرد پناهجو مانده کینه است و کدورت
خشم هست و خشونت ...
فضای غم گرفته و ملال انگیز وادارم می کند، تا بچه را لحظه ای به حال خود نگذارم. هر جا می رود، می روم...با هر رفت و برگشتی خود را به جای یکی از زنان پناهجو می گذارم... زنی افغان با قدی کشیده که نرگس خمار چشمانش غم هزاره قوم هزاره را با خود یدک می کشید. به چه می اندیشد؟!!!
حیران است و نگران. سه کودک خردسالش را به پناه خود نگاه داشته بود.
چگونه می توانم از قوم و ایل و تبارم بگویم؟ وقتی همه را به جرمی ناکرده به دار کشیدند!!! از شوی ام چه بگویم وقتی نمی دانم کجاست؟ زنده است یا ...
به مرگ نمی اندیشد. هنوز هم امید دارد روزی همبستر روزهای تنهای اش شود.
اما گم و گور شده، چند سالی است که خبری ازش نیست... وکیل باور می کند؟!!!... چگونه بگویم که جنگ است و کوچه های کابل را سراسر دار گرفته؟ چگونه بگویم شهر خالی است. کوچه خالی، سفره خالی...مگر نمی داند؟!!!...
بچه بی قرارم؛ حتی ذهن ام را می خواهد تسخیر کند. نمی گذارد بیاندیشم. اندیشیدن قدغن،شعر و شراره قدعن...به دنبالش می روم، چه می خواهی؟؟؟؟
گیر داده به ماشین بی چرخ و چارچوبی که دستی سیاه و سوخته مال خود کرده بود ...نه می توان کودک را رازی کرد و نه فرزند بی قرار را...
به در می کوبم، هوای تازه می خوام... شاید هوای بیرون بچه رو آروم کنه...شاید هم بشود سیگاری گیراند و پکی عمیق زد تا سنگینی غم ات رو مسکنی باشد... لحظه ای کبوترهای حیاط از بی قراری بچه می گیرد.
درنگ است. بایست به نگهبان بگم که سیگار می خوام، جیبم را می گردم، پی شماره کمد، چنان درگیرم گویا پی سوزن میان کاه می گردم...نشد که بشود... چه می دانم این شماره لعنتی کجاست و کجا افتاده؟؟؟....بی خیال... نخواستیم ...شاید بشود تحمل کرد...مگر می شود...
به اتاق برمی گردم، بازم پی کودک بی قرارم... برو، بیا...برو...بیا...برو...بیا...برو...بیا... زنی عراقی با صورتی سرخ و سفید، سرخاب و سفیداب مالیده، آدامس می جود...تند و تند آدامس می جود... به چه می اندیشد...عربی فکر می کند. نمی فهمم، نمی توانم فکرش را بخوانم...باید از حرکاتش و رد نگاهش چیزی به دست آورم...
شاید نشمه بوده... ناز و کرشمه و خرامیدن و راه رفتن اش نشانه ای می تواند باشد...گیسوان همچون شبق اش را چنگی می اندازد و یه وری می کند. تره ای از مویش را به بازی گرفته و به دور انگشت اش می پیچد...انگشتانی کشیده با ناخونی بلند که آراسته شده همچون رنگین کمان...بنفش،سفید...پیرهن اش چسبان است و کبود ...شاید به مردانی که هم خوابه اش بودند، می اندیشد...مردانی از جنس تیر و تفنگ و یا مردانی از جنس تار و تنبک ... مردانی که سردی قلب هایشان شاید در هم آغوشی زنی تنها مرهمی باشد و هرم گرمای تن زن جانی تازه از ژیان به آنها ببخشاید... پس از سالها زنی در گرمای جنون و عصیان به خود پیچید و از لابه لای شلال ران هایش شیره جانش لغزید، کودکی که داغ حرام بر پیشانی اش هک کرده بودند...
باز هم بچه بی قرار،
گرسنه است... به ما نگفتند که چیزی برای خوردن نمی دهند...نمی دانستیم. ندانسته گرسنگی می کشیم... این گرسنگی از ناآگاهی است و این درد و رنج از ندانستن... ناهار...سس...کیک...شیر...چه چیزهایی بچه تمنا می کند. حتی یکی اش هم باشد غنیمت است ...تمناهایش را بسته به رگبار و هر لحظه تکرارش چون تازیانه ای است بر روح ناآرامم... گوشه ای دیگر... زنی سومالی با چهار دختر چفت هم نشسته اند. پسرکی خردسال نیز همراه زن است در کنارش دیلاقی هست که به نگهبانی املاکش نشسته است ...دخترکان پوشیده تر از زن و زن هم پیچیده در هزارتوی پارچه ای درهم تنیده و سیاه...از نوک سر تا نوک پا... تنها چشمانش می درخشند در آن سیاهی...تیزی نگاهش برنده تر از گرسنگی و بی پناهی بود. نگاهمان در هم تلاقی می کند...
.به چه می اندیشد؟!!!..از دل جنگ و خون و خفت گریخته ...برای همینه که این چنین خود را پوشانده است. ترس...ترس...ترس... مگر می شود نترسید...وقتی دخترکان را برای کودک سربازان سومالی از آغوش پدر می ربایند و بی سیرتشان می کنند و چون گوسفندی قربانی شقه شقه...مگر می شود، نهراسید آن هنگام که خردسالان را برای امتحان تیزی چاقویشان نیمه می کنند...از توهش گریخته اند...هزار حرف ناگفته دارد که می خواهد به زبان براند و نمی راند...تنها برق نگاهش فلاش بکی به گذشته است. همین می شود فهمید...باقی کلام سر به مهر است...شاید بتواند روزی بگوید...
ظهر است...چهار ساعت منتظر در اتاقی کوچک که هزاربار طوافش کردم...با کودکی درخودمانده تر از خودم. درخودماندگی جزیی از وجود پناهجو شده و جزیی از هویت من و فرزندم..زندگی پناهجویی.کلاف سردرگم است که هر چی بازش می کنی، بیشتر سررشته را گم می کنی...
در اتاق باز می شود. زنانی آرام نه از جنس بی قراری ما.با سیمایی نورانی وارد می شوند. می خندند، خنده به لب دارند... با خنده و تبسم اما من این روزها ناآشنایم...فراموش کرده ام ... برای همین است که نمی توانم بپذیرم این تبسم را...دروغ می پندارم و ریا... چرا اخم نکرده؟ چرا سیاه نپوشیده؟ چرا داد نمی زند... چرا ترش روی نیست؟...
نانی و ظرفی دوغ به دستم می دهد...سهم فرزند بی قرار هم می دهد...چه گرسنه است بچه... شاید من هم گرسنه باشم.







هوا گرگ و میش بود...سرد؛ سردتر از نگاه وکیلم... ساعت هشت صبح به وقت آنکارا... جلوی دفتر کمیساریای عالی پناهندگان

۱ نظر:

  1. متن تاثیر گذاری بود ...
    حیف از انسانهای آزاده و با احساسی که گرفتارسردیهای روزگار میشن و برای کمترین خواسته ی ممکن خود که همانا آرامش و امنیت است ؛ بیشترین هزینه را باید بپردازند

    پاسخحذف