۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

نوشته آرش شریفی پناهجو در ترکیه: تمنای وداع با اوین.. تقاضای ورود به یو ان...

به دست انجمن حمایت از پناهجویان‏ در در تاریخ پنج‌شنبه, آوریل 28, 2011‏ و ساعت 11:27 قبل از ظهر‏‏

تمنای وداع با اوین.. تقاضای ورود به یو ان...

سکانس یک: انتظار

دو نفر نگهبان بودند... گویی به جز کلمه گه ل... گه ل.. آن هم با تحکم و برتر بدینی نسبت به کسانی که دنبال پناهگاهی می گشتند؛ واژه دیگری بر زبانشان نمی چرخید.
زنی چاق با قدی متوسط و نگهبان مردشان قد بلند و چهارشانه...انگاری با تحقیر کردن پناهجویان در آن سوز سرما ارضاء می شدند...از پناهجویی که از شدت سرما و انتظار به ساختمان بی قدر و قواره (یو ان) چشم دوخته بود؛
پرسیدم به چه می اندیشی؟ گفت: برای فراموشی سرما و لرزش تنم شیشه های ساختمان را می شمارم ...58 تا میشه... نگاهم را در مسیر نگاهش چرخاندم ...زنی فربه از کارمندان کمیساریای عالی، سیگاری به گوشه لب از بالکن به آمد و شد پناهجویان و بی قراریشان نگاه می کرد... بخار نوشیدنی داغش صورت اش را مه آلود کرده بود... به اطراف نگاه کردم، رد نگاه زن فربه؛ شرایط اسفنکاک پناهجویان بود، دریغ از جایگاهی برای نشستن و انتظار...نداشتن نیمکت کافی مقابل ساختمان یو ان پناهجویان را مجبور به ایستادن و کز کردن در گوشه ای می کرد. به سمت آفتاب هم نمی شد رفت ...چرا که همسایگان معترض می شدند و بایستی سردرگریبان منتظر می ماندی و اشکی که ناخودآگاه از چشم ات جاری بود... شاید برای سرما و شاید برای بی عدالتی و غمی بزرگ ... بزرگی غمت را خود می فهمیدی. ...من که می دانستم خانه از پای بست ویران است.... برای سرگرمی کنجکاو شدم نام نگهبان دم در رو بدونم... شاید می شد از وراء نامش احساسش را فهمید... در حالی که رحیم با زبان دست و پا شکسته ترکی سعی در فهماندن منظورش را داشت از نگهبان زن پرسیدم: نامت را به من بگو؟؟؟
با دست اش کارت روی سینه را برعکس کرد و به من گفت: تو این جا چی می خوای و چیکاره ایی که می خواهی اسمم منو بدونی؟!!!...
نگهبان مرد پشت به ما ایستاده بود... برگشت با تمسخر و عصبانیت و با این لحن که هیچ خلافی از وی سرنزده و باکی هم از کسی نداشته؛ رو کرد به من و گفت: اسم منو یادداشت کن... ولی باز کارت شناسایی اش رو انداخت زیر ژاکت اش و با واژه الله الله از من دور شد و به داخل کانکس نگهبانی اش خزید...
با این عکس العملش سوالی به بی شمار سوالهایم که از کمیساریای عالی داشتم، افزود. آخه کسی که کارت شناسایی خود را به لباسش می چسباند یعنی این که شما می توانید آن را با اسم درجه و مسوولیت اش بشناسی و بانگ اش دهی... پس چرا قایم می کنی هویت ات را؟!!!
کارکنان یو ان برای مخفی کردن حتی نام و نشان آشکارشان که به گردنشان آویزانه، الحق که اساتید مجرب و کارکشته ای شده اند.... بله دوستان...

سکانس دو: ورود
قصه ما حدیث مکرر هزاران پناهجویی هست که روزانه به آدرس ساختمان خاردار یو ان مراجعه و شاهد این تحقیرها و بی عدالتی ها می شوند. ساختمانی که نمونه ملموس تر آن را بارها و بارها در کشورمان شاهدش بودیم... بالاجبار هر باری که به یو ان مراجعه می کنم، برایم تداعی گر زندان اوین است.... دیوار همان دیوار... دیواری آهنین که بر سر آن حفاظهای نوک تیز و نیزه وار و رویش چندین لایه سم خاردار و در دلش فنس فلزی، شیشه ای، نایلونی و ... تمامی این دیوارها باز با دوربین های مدار بسته کنترل می شود....تمنای وداع با اوین را داشتم اما اینک تقاضای ورود به یو ان را دارم... اوین و یو ان نمی شناسد... فرقی هم در بین نیست... آزادی با میله های قطور و درهای چند قفله و سیم خاردار معنا پیدا کرده... ظاهر ساختمان کمیساریای عالی چنین است و اگر ندانی که داخلش چه می گذرد؛ شاید چنین بیاندیشی... حتمن با رشد و پرورش ایدئولوژی های مذهبی و افراطی و بمب گذاری ها و اتفاقات سالهای اخیر ناچارند که چنین ساختمان دژ گونه ای برای خودشان بنا کنند و مانند تارهای عنکبوت سیم خاردار به دور خود تنیده اند.... اما اگر سعادتی باشد که نامت را بخوانند و مجوز ورودت صادر شود تا از این دیوارها و گیت ها بگذری شباهت های ملموس تری با تمام زندان ها و بازداشتگاههای کشورهای
دیکتاتوری خواهی دید و فضای مسموم آنجا را استشناق خواهی کرد
بعد از درب آهنین، گیتی را بر سر راهت می گذارند که حداقل بایستی دوبار از آن گذر کنی، تمامی وسایل همراهت را از سکه و سیگارت گرفته تا موبایل و دوربین ات در کمد بایستی جا بدی تا مجوز ورود پیدا کنی... به همراه نگهبانی که چند قدم جلوتر از تو و نگهبان دومی از پشت سرت به سالن انتظار اسکورت می شوی.... و باز هم درب آهنی دیگر... با ورودت به این اتاق انتظار شاهد یکی از عجایب خلقت بشری خواهی شد... اتاقی با مساحت 30 متر مربع با دوتا کاناپه رنگ و روفته و مبلمان مندرس و کثیف و صندلی هایی که هر کدام پایه ای از آن شکسته است و عجیب تر آن که در این فضای کوچک روانشناسان بخش کمیساریا قسمتی از اتاق را به وسایل بازی به کودکان اختصاص داده اند تا کودکان پاکستانی، سومالی، افغانی، عراقی بتوانند شادی و بازی که از آنها به یغما رفته را به سور بنشنیند.... بخشی از همین فضا را دو توالت با سیستم فرنگی اشغال کرده است....گور بابای من پناهجو کرده ...نباس معترض به این موضوع باشم که چرا کمیساریای عالی نباید محیط آرام و به دور از هیاهو و هیجان برای پناهجویانش فراهم کند تا آنها بتوانند با یک تمرکز نسبی ساعت ها جوابگوی وکلایشان باشند؟!!!

چرا...چرا چنین فضایی فراهم نشده و افراد زیادی بایست با ملیت های متفاوت از زرد و سفید و سیاه، از کودکان خردسال و نوجوان و جوان تا پیرمردان و پیرزنان و سالخوردگانی بیمار ساعت ها منتظر و بلاتکلیف در کنار هم و در فضایی به قد یک نشستن جای دهند؟!!!. از گریه نوزادان و هیاهیو بچه های درحال بازی که بگذریم برای خوردن یک جرعه آب هر دفعه چندین بار در آهنین را باید بکوبی تا مگر نگهبانی اخمو با کله ای تراشیده رخی بنمایاند و در را به رویت بگشاید....

سکانس سه: رودرو با وکیل
پناهجویان بی شماری از شهرهای مختلف ترکیه به دلیل شرایط بد اقتصادی، بلیط خود را جوری رزو می کنند تا شب را در اتوبوس سر کرده و فردایش برای مصاحبه حضور داشته باشند... با آن همه خستگی راه محکوم به پذیرش چنین شرایطی بوده و متحمل آسیب های روحی و روانی فراوانی از این دست می باشند...می بینید پناهجو کاملا آماده به اقرار است...با تمام این استرس ها آماده ای که ساعات زیادی جوابگوی سوالات ریز و درشتی باشی که اشخاصی به ظاهر وکیل از تو بازجویی کنند و اگر کلمه ای یا تاریخی را پس و پیش بگویی به دلیل تناقض در گفتار محکوم می شوی و ردی پرونده ات در همان لحظه صادر می شود اما به خاطر نبودن عریضه ماه ها و سالها منتظر و بلاتکلیف ات می گذارند و بعدش در تارنمای یو ان نوشته اند ردی پرونده... برگه استنیافی نوشته: تناقض در گفتار خود و یا دیگران.. نوشته: شما نه در گذشته و نه در آینده مورد هیچ ظلمی قرار نگرفته اید... ووو.
نگهبان درب را باز کرده و صدایت می کند، روبروی درب شخصی ایستاده که خود را وکیل تو می خواند و باز هم طبق روال ورودت به داخل ساختمان تو را به اتاقی کوچک اسکورت می کنند به محض این که روی صندلی جا خوش کرده و ناکرده ... یک معرفی فرمالیته از طرف خودشان صورت می گیرد... فضا برایم آشناست... تق تق تق... یکی تایپ می کند... چشمانم بسته است و نمی دانم چند نفر هستند... با صدای تق تق کیبورد قدیمی و چهره سرد و بی روح وکیل به یو ان برمی گردم...فضای رعب و وحشتی از جنس بازجویان همان زندان های مخوف که تمنای وداع را داشتی و اینک می بینی چندان آزاد نیستی ... باز جویی ادامه داره... چرا رفتی؟ با کیا بودی؟ فیلم حضورت در تظاهرات هست؟ چرا سنگ تو دست ات بود؟ چرا شعار دادی... حکم : اعتشاشگر و مبارزه علیه امنیت ملی... چند سال بایست در زندان بمانی...سه سال.. ده سال... بیشتر... کمتر... تعداد زندانیان چنان زیاد می شود که فضایی برای تازه ورودها نیست... مجبورند عده ای رو بعد از چند سال آزاد کنند... آزادی مشروط با قید وثیقه 55 میلیون تومانی.. .
مصاحبه ادامه دارد...چه لباسی پوشیده بودی؟ ماشین ات چه رنگی بود؟ ساعت چند بود؟ آن خانه چند اتاق داشت؟ آدرست کجا بود؟ باید ثابت کنی که در خطر بودی؟ چطور ثابت می کنی که تو در تظاهرات 22 بهمن بودی؟ چطور ثابت می کنی در تظاهرات روز عاشورا بودی؟ سیزده آبان؟ شانزده آذر...برای بازجویان اوین بایستی ثابت می کردم که من نبودم و حالا بایست برای این نوع بازجویی ثابت کنم که من بودم... شب ات چه رنگی بود؟ روزت چه رنگی بود؟.... دوباره از نو... گفتی سیزده آبان کجا زخمی شدی... گفتی با کی در تظاهرات شرکت کردی؟ مامورهای اطلاعات چند نفر بودند که به منزلتان مراجعه کردند؟ از قیافه و شکل و شمایلشان بگو....تق تق تق تق باز هم اوین... بگو چرا در تظاهرات سیزده آبان شرکت کردی؟ من نبودم.... تق تق تق... چطور ثابت می کنی که تو بودی... من بودم... این زخم پای ام یادگار همان روز است... گلوله باقی مانده در تنم گواه این حرف است.... تق تق تق... بگو با کیا همکاری می کردی و برای چه شعار می دادی؟... تق تق تق... من نبودم حاج آقا به خدا من به هیچ گروهی تعلق ندارم من با خشونت مخالفم...

مرز نمی شناسد... اوین و یو ان هم نداره آزادی با سیم های خاردار و درهای آهنین و میله قطور بلند معنا پیدا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر