۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

ندایی هستم به وسعت صدای همه زنان ستمدیده

به دست انجمن حمایت از پناهجویان‏ در در تاریخ شنبه, آوریل 16, 2011‏ و ساعت 06:19 قبل از ظهر‏‏

 ندایی هستم به وسعت صدای همه زنان ستمدیده
امروز و فرداها
هر روز می پنداشتم سختی این روز تمام می شود اما به شب که نزدیک می شدم دیگر مجالی برای خوشبختی نمی ماند.
رنگ و بویش را نمی دانم ؛خنده از ته دل چگونه ست؟می تواند حس زیبایی باشد ! آزادی و آزاد زیستن زنان چگونه است؟
من نیز بسان زنان هم نسلم طعم شان را نه میدانم ونه چشیده ام, خوشبختی و شادی را آنگونه که می گویند با تن و روح و جانم حس نکردم.
در تن و جانم گره هایی ست که باید باز شود. با تمام وجود این را حس کرده بودم ؛ من و ما باید آزاد شویم .
ای لحظه ها من از شما سر خورده شدم ؛ تا گلو در حسرت آزادی بودم , از وحشت فردای خود آزرده بودم , در جدال درونیم هر بار این افکار مرا با خود به دریای بی نهایت می برد و من از آنچه که نمی دانستم می ترسیدم. مگر این آرزو خام است؟ مگر روح بشر سرگردان و ناکام است؟ اگر این کهکشان ازهم نمی پاشد و اگر این آسمان در هم نمی ریزد اگر کسی داد زنان را نمی فهمد بیا تا ما فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو از یک زن در زمان نقش اندازیم .

من یک زنم با تنهایی مرا خو داده اند؛ من یک زنم مرا با سیاهی آشنا کردند؛ من یک زنم و به عمل انجام نداده مرا تحقیر و توهین کردند من ندا هستم و به گناه هنوز اتفاق نیافتاده قصاصم کردند؛ کجای این معادله سخت است ؟ آیا نمیتوان برابر بود؟! آیا کسی هست که بتواند آن را حل کند؟ من یک زنم اما از ابتدا با بایدها و نبایدها آشنا شدم, دختر باید سر بزیر و نجبیب باشه پاکدامن باشه از خودگذشته و فداکار باشه مطیع پدر برادر و شوهر باشه باعث آبروریزی اونها نشه زن باید ...زن نباید .... اما شکستم آنچه را که سالهاسنت بود آنچه را که سالها به من حقته کرده بودند و شدم خار چشم پدر و مردان همسایه و.... زیر پا له شدم ولی من ایستادم و می ایستم تا آن زمانی که درخت بید می لرزد ولی از ریشه جدا نمی شود من هوارم را سر خواهم داد چاره درد مرا باید این داد کند. از شما خفته دلان چه کسی می اید با من فریاد کند؟

انتخاب تنها حق من از زندگیم بود اعلام و اعتراض به زجر وبدبختی حقم بود ولی آن را در پستوی خانه نهان کردم که روزی مرا به خاطر آن محکوم نکنند. من که از دنیای شیرین کودکی تنها یک کلمه را با خود یدک میکشیدم و آنهم ساکت شو !تو نمی فهمی !صلاحت نیست! تو مو می بینی و ما پیچش مو...و..و.. مقاومت کردم بپا خواستم و اعتراض اعتراض و فریادم را سر دادم پشت پا زدم به قواعد وضع شده ای که در بندم میکرد با همه فعالیتهای ناچیزم خواستم بگویم من هم هستم و هر بار که می گفتم تنم چون رنگ شب سیاه می شد ولی گفتم گفتم و خواستم و انجام دادم آنچه که خود خواستم و آرامم میکرد و آموختم فردا و فرداهایم را خود باید بسازم ؛ زیرا من هستم و می توانم.
و یک ندایی مثل من یک سال از سالهای ناب زندگیش را در چنگال خوک های وحشی از دست می دهد و یک ندا مثل من نمی میرد و جان نمی دهد و نخواهد داد تا اینکه خاک پاک میهن را از چنگال این خوک های وحشی نجات خواهد داد و با تمام هستیم باور دارم این خونهای پاک که سرتاسر سرزمینم را پر کرده روزی به دست همین مردم نجات پیدا خواهد کرد روزی را می بینم که خورشید عدالت طلوع می کند روزی که شقایق های خفته از زمین سر بلند خواهند کر
هرروز ناله و درد و خون مردمم آرامم نمی گذاشت تحملم تمام شده به دیگران پیوستم به خیابان آمدم تا فریاد برآرم تا برای اولین بار حقم را فریاد کنم تا خود سهمی از کار خود داشته باشم نشد آنکه می پنداشتم ولی تاوان آنچه خواستم را خود پس دادم.
چقدر شیرین بود تصمیمی که خود گرفتم بدون مداخله کسی.
به زندان افتادم؛این تنهایی پاسخ فریادم بود , شکنجه ,عذاب,اما لذت از برداشتن گامهایم مرا قوی تر کرد عاشق تنهایی شدم انچه که سهمم نبود, عاشق فریاد شدم آنچه سالها به جرم دختر بودنم در خود خفه کرده بودم , نه آنگونه نمی شد ادامه داد , فریادم را باید بیرون می ریختم باید جواب پس میدام.
تبعید را پیشه کردم آنچه که نمیخواستم شدم محروم به آنچه در وطنم حقم بود ولی در سرای دوردست باید بنبالش باشم. و باز خواهم جنگید و از پای نمی نشینم .
مدت هفت ماه با همسرم در بلاتکلیفی بسر میبرم شرایط خیلی سختی دارم اما مقاومت خواهم کرد
ندایی هستم به وسعت صدای همه زنان ستمدیده.
فروردین 1390

خواستم بگویم من هم هستم و هر بار که می گفتم تنم چون رنگ شب سیاه می شد ولی گفتم گفتم و خواستم و انجام دادم آنچه که خود خواستم و آرامم میکرد و آموختم فردا و فرداهایم را خود باید بسازم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر